راه چاره: احترام دکتر سمیه فریدونی در زمینه جامعهشناسی نهادهای آموزشی و جنسیت تخصص دارد. یک صبح پاییزی با او در محل کارش قرار گذاشتیم تا برای ما از «صدای دانشآموز» بگوید.
آموزشوپرورش برای شنیدن صدای دانشآموز سازوکاری چیده است؟ منظور از صدا، نظرات بچههاست درباره هرچیزی مرتبط با مدرسه؛ از فضای فیزیکیِ آن گرفته تا محتوای کتابها و شیوههای تدریس.
صدای ذینفعان در هر حوزه، یکی از مطالب مهمیست که در علوم اجتماعی مطرح میشود. این صدا بهویژه زمانی که برای اقلیتهای اجتماعی باشد، اهمیت بیشتری پیدا میکند. فکر میکنم دانشآموزان را هم نه به لحاظ تعداد، اما از منظر نداشتن صدا میتوان به عنوان اقلیت در نظر گرفت. این طور به نظر میرسد که سیستم جوری طراحی شده که در آن صدایی برای دانشآموز دیده نمیشود که این موضوع از منظر عدالت آموزشی هم قابل بررسی و بسیار قابل اهمیت است. وقتی عدالت آموزشی را از منظر دیدگاههای معرفتشناسانه معنا کنیم، در این نگاه تمرکز بر «دانش» قرار گرفته، دانش را بهمثابه قدرت تعریف کرده و به چگونگی جریان یافتنِ آن توجه میکند. یعنی اینکه به این میاندیشند که چه دانشی، از طریق چه کسی و در اختیار چه کسی قرار میگیرد؟ چه سطحی از دانش اجازه انتقال یافتن پیدا میکند؟ وقتی جریان دانش به درستی اتفاق بیفتد، ثمره آن در شکلدادن صدا برای اقلیتها و گروههای مختلف اجتماعی دیده میشود که همان عدالت آموزشی است. اینجا دانشآموز، فراگیرنده است و ما هرچه سرانه آموزشیمان را بالا ببریم، هرچه آن خروجیهایی که با معیارهای اقتصادی سنجیده میشود بالا باشد، تاوقتی صدای دانشآموز به گوش نرسد، یعنی هنوز عدالت آموزشی رخ نداده است. در کلاس درس چه اتفاقی میافتد؟ در سیستمِ آموزشی مبانی آن بر این اصل قرار میگیرد که فراگیرنده از آموزشدهنده مرتبه پایینتری دارد. چرا؟ از منظر اعتقادی، مگر انسانها تمایزی باهم دارند الا به تقوا؟ چه کسی گفته کسی که آن سوی میز نشسته، از من پایینتر است؟ ما هستیم که بدهکار دانشآموزیم و در برابر او مسئولیم. ما برای پیشرفتمان به او نیاز داریم. گاه به چیزهایی که اساسا موثقبودنشان مورد تردید است، استناد میکنیم؛ مانند حدیثی که به حضرت علی (ع) منسوب شده، با این مضمون که هرکس کلمهای به من بیاموزد، مرا بنده خود کرده است. اصلا شخصیت حضرت امیر، کسیست که بنده کسی شود؟ این حدیث را اگر دنبال کنید، میبینید اعتبار کمی دارد، اما در مقابل احادیث بسیار محکم و مستدلی در وصف اهمیت تفکر و علمورزی و آموختن داریم که کمتر به آنها توجه میشود. ضمن اینکه الان در عصری از دانش هستیم که هیچ معلوم نیست دانشآموز، از من که مثلا آموزشدهنده هستم، بیشتر نداند. در عصری که دانش به سهولت در دسترس همه است، هیچ بعید نیست منِ معلم، سر کلاس چیزی بگویم که دانشآموز، خودش میدانسته و حتی جدیدتر از آن را هم خوانده باشد. با چنین اتفاقی، من از معلمی میافتم؟! دقیقا تمام داستان از همین نقطه آغاز میشود؛ زیرا ما معلم را دانای کل فرض میکنیم. فکر میکنیم دانشآموز باید او را یک موجود دستنیافتنی به حساب بیاورد. درصورتیکه الان دیگر اینگونه نیست. به همین دلیل، امروزه شیوههای نوین تدریس داریم؛ معلم موقعیت یادگیری درست میکند، روشهای حل مسئله را میآموزاند و اصلا خودش همراه با دانشآموز، رشد میکند. اما آیا واقعا در مدارس ما این اتفاق میافتد؟ من از مثلی که دکتر روزنبرگ در کتاب بسیار زیبای خود با نام «پرورش محبتآمیز کودکان» آورده، کمک میگیرم تا منظورم را برای شما بهتر شرح دهم. ایشان میگوید من مشارکتکنندگان در کارگاههایم را به دو دسته تقسیم میکنم. آنها همه افرادی هستند که قرار است روشهای حل تعارض و تربیت را تمرین کنند. به یک دسته از آنها میگویم که فکر کنید مشکلی با همسایه برای شما اتفاق افتاده و میخواهید آن را حل کنید. بنویسید که از چه جملاتی برای گفتگو استفاده میکنید. به گروه دیگر میگویم که فکر کنید با فرزندتان مشکلی رخ داده. شما هم بنویسید که از چه جملاتی برای گفتگو و مطرح کردن مشکل استفاده میکنید. بعد جملات این دو گروه را با هم مقایسه میکنم و خودشان متوجه میشوند که جملاتی که به همسایه میگویند به طرز چشمگیری از آنچه به فرزندانشان میگویند، مودبانهتر و منطقیتر است. روزنبرگ این فرایند را انسانیتزدایی کردن از کودک میداند. یعنی تنها به این بهانه که فردی کودک یا دانشآموز است، او را از ارزشهای حاکم بر روابط انسانی کنار میگذاریم و چون خود را عقل برتر در برابرش میدانیم، فکر میکنیم فقط باید از ما اطاعت کند. حال دوباره بازگردید به این سوال که در مدارس ما چه اتفاقی میافتد و آن را با مثال روزنبرگ و جملاتی که رد و بدل شدهاند، مقایسه کنید. آنگاه شاید بتوانیم به این سوال بسیاری از اولیای مدارس و آموزش و پرورش هم پاسخ دهیم که همیشه از احترام نگذاشتن دانشآموزان نسبت به خودشان گله میکنند. بچهای که در اوج نوجوانیست و شما او را سرکوب میکنی، معلوم است از او احترام نمیبینی. احترام گذاشتهای که احترام نمیبینی؟ مگر ما در اصول تربیتی، نمیگوییم شما با رفتارتان به فرد میآموزید؟ منِ اولیای مدرسه، به خاطر آن حجم از ناآگاهی که در ذهنم هست، خودم را کسی میدانم که می فهمم و دانشآموز نمیفهمد، من همهچیز میدانم و دانشآموز نمیداند. ناخودآگاه به عامل بروز خشونتهای اجتماعی تبدیل میشوم. چون دانشآموز، رفتارهای مرا در جامعه بازتولید میکند. زمانی که برای انجام یک پژوهش به مدارس مختلف میرفتم، در کلاسها با دانشآموزان در مورد موضوع پژوهش حرف میزدم. اصرار داشتم که تنها سر کلاسها بروم چون حضور اولیای مدرسه به طرز چشمگیری مانع از سخنگفتن و نظر دادن دانشآموزان می شد. مسئولان مدرسه پیش از ورودم به کلاس، جوری هشدار میدادند که تصور میکردم حالا چه اتفاقات ناجوری قرار است سر کلاس برای من بیفتد. درحالی که دانشآموزان در فضایی بودند که اصلا عادت به حرف زدن نداشتند. عادت نکرده بودند کسی ازشان بپرسد نظرتان درباره فلان موضوع چیست؟ برای همین من وقتی نظرشان را میپرسیدم، گویا بسیاری از آنها مشارکت در فرایند گفتگو را نمیدانستند و ندیده بودند. معلوم است که در چنین موقعیتی، اول، ناهنجاری از خودشان نشان میدهند. من هم در عوض باید به آنان کمک کنم و یاد بگیرم چگونه باید با آنها حرف زد. مثلا خودشان به حرف هم گوش نمیدادند و به حالتهای تمسخر یا عصبانیت مانع از حرف زدن همدیگر میشدند. از آنان میپرسیدم شما شاکی هستید که اولیای مدرسه حرف ما را نمیشنوند؛ ولی آیا شما خودتان، حرف همدیگر را میشنوید؟ تقصیری نداشتند، چون یاد نگرفته بودند. گفتگو مهارتی آموختنی است. ما از یک سو مهارتهای ضروری مانند گفتگو را یاد نمیدهیم، و از سوی دیگر خودمان را دانای کل میدانیم، رفتارها و نگاه و زبان بدنمان تحکمآمیز است و مجموعهای از خشونتهای پنهان دارد که نمیدانیم خشونت است، بعد میپرسیم بچه چرا بلد نیست حرف بزند؟! شما سیب کاشتهای، بعد میگویی چرا موز نمیدهد؟ آموزشوپرورش ما گفتگومحور نیست؛ درحالیکه یکی از معروفترین و پرطرفدارترین آموزشها در جهان است. البته که مدارسی هستند که معلمان حرف دانشآموز را در آن میشنوند، اما انگشتشمارند و شاید فقط اینها امید ما هستند. شنیدن صدای دانشآموز، به مجموعهای از پیشزمینهها نیاز دارد؛ من باید دانشی در اختیار او قرار دهم که منجر شود به تولید صدا در او؛ دانشی که در حوزه احترام به برابری تعریف میشود. و این احترام به برابری، از درک کارگزاران نظام آموزشی نسبت به دانشآموز درمیآید. آیا شما دانشآموز را موجودی فهمیده و قابل احترام میدانید؟ آیا او را صاحب عزت نفس میدانید؟ آیا این را وظیفه خود میدانید که باید به او احترام بگذارید و در او اعتمادبهنفس ایجاد کنید؟ آیا خروجی اینها را برای پیشرفت خودتان ضروری میدانید؟ وقتی اینها چیده شود، خودبهخود دانشآموز صدا پیدا میکند. صدای دانشآموز یک خروجیست و یک متغیر وابسته است که یکسری متغیر مستقل دارد و مهمترینش نگاهِ خالی از احتراممان به دانشآموز است. این موضوع گاه حالتهای افراط و تفریطی پیدا میکند؛ چون از این سو، مدارسی هستند که برای جذب دانشآموز و نگاه خاصی که به تربیت دارند، طوری معلم را بَرده دانشآموز میکنند که او اصلا دیگر نمیداند فضای یادگیری یعنی چه. هرجا این تعادل برابری به هم بخورد، شما خروجی ناسالم خواهی داشت.
من فکر میکنم این خود را دانای کل به حساب آوردن، پیشفرضی دارد و آن هم این است که شما صِرف قرار گرفتن در جایگاهی که نامش معلمی یا مدیریت و معاونت است، خود را بالاتر فرض میکنی؛ وگرنه حتی شاید به اینکه بیشتر یا کمتر میدانی، فکر نکرده باشی. صرفا عنوان آن جایگاه، یک نگاه اقتدارگرایانه برای فردی که در آن قرار میگیرد، به همراه میآورد.
ما افراد را در طبقات مختلف میگذاریم و به هریک از این طبقات، شأن اجتماعی خاصی میدهیم. و انتظار داریم با هر طبقه که شأن اجتماعی متفاوتی دارد، رفتار متفاوتی هم شود. یعنی معلم فقط احترام ببیند و دانشآموز احترام هم ندید، به درک؛ اهمیت چندانی ندارد. لازم است بدانید من خودم همیشه نسبت به آموزگارانم خاکسار هستم و اصلا منظورم بیاحترامی به آنان نیست، اما منظورم از احترام به معلم، این نیست که من از خودم هیچ هویتی ندارم. ما هروقت هویت دانشآموز را بپذیریم، صدایش را هم خواهیم شنید.
هویتش این است که بگوید بله، چشم.
دقیقا! تعریف ما از دانشآموز خوب، به همین فرمانبرداربودنش است؛ کسی که چَشم میگوید، هرچه معلم میگوید گوش میدهد، تمام قوانین مدرسه را اجرا میکند. در تعریفمان، اینکه اگر دانشآموز سوالی دارد، نقد و مطالبهای دارد، مطرح میکند، وجود دارد؟ معمولا دانشآموزِ مطالبهگر، اخلالگر است. ما صدایی را میگوییم خوب است که همان حرفی را بزند که من دارم میزنم. در تدوین یک کتاب درسی با عنوان «مدیریت خانواده و سبک زندگی» برای نخستین بار کتابی قرار بود نوشته شود که قبلش از دانشآموزان لازم بود پرسیده شود که از این کتاب چه انتظاری دارند. بسیاری از بزرگواران در نهادی که قرار است صدای دانشآموز را بشنود، از من میپرسیدند مگر دانشآموز میداند که چه باید بگوید؟ او چه میداند. درصورتی که من فضای ذهنی دانشآموز را لازم است بدانم. در غیر اینصورت، نتیجه این میشود که شما کتابی مینویسید که دانشآموز به آن میخندد.
از سوی دیگر وقتی زمینه مطالبهگری را فراهم میکنید و مهارت گفتگو و نقد را به دانشآموز یاد میدهید، باید منتظر پیامدهایش هم که زیر سوال رفتن است، بپذیرید و خب این آسان نیست…
دقیقا! شما وقتی مهارت نه گفتن را به دانشآموز یاد میدهی، وقتی به او یاد میدهی چیزی را که دوست ندارد، بگوید، زندگی برای خودت بسیار سخت میشود. البته که داشتن فرزند مطیع خیلی آسانتر است!
اما در همین سیستم، چیزهایی مثل شورای دانشآموزی و انجمن اولیا و مربیان وجود دارد که به نظر میرسد به همین منظور طراحی شدهاند. اینها چهقدر جدیاند؟
اینها همان مولفههایی هستند که من گفتم وجود ندارند، اما ظواهری برایش ساختهایم. مثلا دیدیم عبارت صدای دانشآموز قشنگ است، گفتیم یک جایی طرح کنیم. درحالیکه وقتی آن صدا را میشنویم، ویژگیهای منفی شخصیت دانشآموز به حساب میآوریم. تا الان کارکرد این نهادها چه بوده است؟ اگر باور داریم ذینفعی که دانشآموز است، باید صدا داشته باشد، پیامدهاش را خواهیم دید دیگر، نه؟ الان بازتاب این صدا در مدیریت، محتوای درسی، سیستم تربیتی و… کجا دیده میشود؟ کجا نشانهای هست که ما ردپای صدای دانشآموز را در آن بتوانیم ببینیم؟ غیر از نامه به رئیسجمهور، دیگر چیست؟ برای همین است که من باز تاکید میکنم ماجرای صدای دانشآموز، با صدای دانشآموز حل نمیشود. بلکه نخست باید مجموعهای از مولفههای پیشینی برای این ماجرا فراهم شود و بعد در اثر اصلاحِ فرایند، صدای دانشآموز شکل بگیرد؛ نه اینکه به صورت فرمالیته سراغ صدای دانشآموز برویم.
موضوعِ دیگر، نگارش کتابهای درسی است که در فضای شهر اتفاق میافتد. دانشآموزانی که در روستا یا مناطقی به شکلهای دیگر دارند زندگی میکنند، چه بر سرشان میآید؟
تمرکز شدید در آموزشوپرورش، ما را از احترام و شناخت بافت دور کرده است. معیار بسیار محدودی را برای تعریف دانشآموز در نظر میگیریم که سبب حذف عده زیادی از جمعیت دانشآموزی میشود. نگاهی به اسنادی مانند سند تحول بنیادین آموزشوپرورش این موضوع را نشان میدهد. مگر میشود من احترام بگذارم، اما تفاوتها میان آدمها را نپذیرم؟ مدرسه برای آن دانشآموزانی درست شده است که همیشه نمره خوب میگیرند، تشویق میشوند، دانشگاه خوب میتوانند بروند و… آنهایی که توانمندیهای دیگر دارند، اصلا توانمندیهاشان ارزش محسوب نمیشود و دیده نمیشوند. دانشآموز را چنانچه صاحب حق، اختیار و عزت نفس بدانیم، از اعتماد به نفس او لذت میبریم، نه اینکه آن را به گستاخی و پررویی تعبیر کنیم، چون از شمای معلم پرسیده که چرا فلان تمرینی که در کتاب نبوده، به ما دادهاید؟ من البته نمیخواهم دانشآموز را یکسره در نقش قربانی تصویر کنم و معلمها را افراد وحشتناک. میخواهم بگویم خیلی از چیزهایی که در مدارس دارد روی میدهد، نتیجه طبیعیِ برخی رفتارها و رویکردهاست. شئونات بشری الان در جهان قابل آموزش شده و از مدارس نمیشود انتظار داشت فقط ریاضی و فارسی و علوم یاد بدهند. اینها را در خانه هم میتوان یاد گرفت. اولین مهارت زندگی، گفتگو کردن است و زمانی که آموخته نمیشود، خود اولیای مدرسه هم قربانیِ این عدم مهارت میشوند و از رفتارها و بیان تند و نیشدار دانشآموز تعجب میکنند؛ حرفهای دانشآموزان با یکدیگر، با هجمهای از تمسخر توام میشوند. حالآنکه لازم است او یاد بگیرد در عین حرف زدن، بشنود تا خود و اطرافیانش سعی کنند در نقطهای به هم نزدیک شوند و او یاد بگیرد مدار جهان نیست، آدمها با لنزهای مختلف به دنیا نگاه میکنند که قابل احترام است و حتی درباره چند و چون این لنزها میتوان با همدیگر صحبت کرد.
با وجود همه این انتقادات که چند سال است همه دارند طرح میکنند، بالاخره در همین سیستم، چه میشود کرد که راهها را کم کم باز کنیم؟
از نظر من یک راه آسان و سخت دارد. هیچ کاری نکنیم، به دانشآموز احترام بگذاریم؛ فقط همین. ظاهرا آسان است، ولی واقعا دشوار است. همان مثالی را که از روزنبرگ گفتم، در ذهن بگذاریم و روی کاغذ بنویسیم وقتی مشکلی با همسایه داریم چگونه با او سخن میگویم و وقتی با دانشآموز حرف میزنیم، چگونه. آیا درگیر فرایند انسانیتزدایی از دانشآموز هستیم یا برای او احترام قائل هستیم؟ پاسخ به این سوالات، واقعیتهای تلخی را پیش چشم میگستراند که از نظر من کلید حل مساله هم خواهد بود. ما دانشآموزانی تربیت میکنیم که گاه 12 سال عزت نفسشان آسیب دیده است؛ بعد میخواهیم از اینها پدران و مادران توانمند دربیاید! مگر امکان دارد؟ مطمئنا اگر احترام بگذارم، احترام خواهم دید. همه دانشآموز را به چشم یک مشکل نگاه میکنند. بچهها بازتاب آن چیزی هستند که دارند میبینند. اخلاق، یاد دادنیست و سیستم را باید متناسب با آموزش اخلاق طراحی کرد. آنگاه در چنین سازوکاری معلم دیگر ارزشش را از اخلاقمداریاش میگیرد، نه از دانشش. چون اخلاق است که نهایت ندارد. ما یکسره حدیث میخوانیم برای بچهها و همانها را خودمان هم اجرا نمیکنیم، بعد میپرسیم چرا بچهها اخلاق ندارند. معلم ارزشش را از خلق فرصت یادگیری و پیشبرد خلاقانه آن میگیرد، نه از این که حتما دانای کل باشد. او به دانشآموزانش یاد میدهد که چیزهای زیادی در جهان وجود دارد که ممکن است بلد نباشید، اما من بهعنوان معلم به شما میآموزم که چگونه وقتی با چنین موقعیتی روبرو شدید، دانش جدید را بیاموزید و مسالهای را که با آن مواجه هستید، حل کنید.
*** “راه چاره: احترام ” عنوان مصاحبهای است که در ویژهنامه روز دانشآموز منتشر شد. برای مطالعه مطالب بیشتر اینجا و اینجا کلیک کنید.