قتل ناموسی تا قتل نژادی؛ ایران تا آمریکا
طی دو هفته اخیر دو قتل از دو گوشه دنیا، بخش اعظم فضای مجازی و خبری را پر کرده است؛ قتل دختر ایرانی به دست پدرش و قتل شهروند آمریکایی به دست پلیس این کشور. هر دو بسیار دلخراش و سوال برانگیز، آن هم در قرن بیستویک!
در تحلیل این نوع قتلها و خشونتهای منتهی به قتل بحثهای زیادی شده است، از کتابها و مقالات گرفته تا سخنرانیها و میزگردها و تحلیلهای خبری. کتابها که ورق میخورند، دلایل متعدد خشونت منتهی به قتل فهرست شده است (برای مثال مراجعه شود به: گزارش وضعیت اجتماعی ایران، مدنی و همکاران، 1390؛ گزارش وضعیت اجتماعی زنان در ایران، جواهری و همکاران، 1394؛ گزارش وضعیت اقشار آسیبپذیر و آسیبدیدگان اجتماعی، معیدفر و همکاران، 1397)، در این نوشتار اما، از میان همه این عوامل، به معرفی دو مفهومِ «فرهنگ فخر» و «نکوهش قربانی» پرداخته میشود که میتواند در فهم تداوم این نوع قتلها مؤثر باشد و در انتها نگاه مختصری هم به راهکار خواهد شد.
فرهنگ فخر (culture of honor) اصطلاحی است که ریچارد نیزبت مطرح میکند تا نشان دهد که چرا در مقایسة مردم سفیدپوست دو منطقه شمالی و جنوبی آمریکا، میزان استفاده از خشونت در کلام متفاوت است؟ بدین معنی که اهالی جنوب برای حفظ اموال و در پاسخ به توهین، تمایل بیشتری به استفاده از خشونت دارند. نیزبت این یافته را اینطور تبیین میکند: از آنجا که در جنوب آمریکا پیشه اصلی مردم، دامداری و گلهداری بوده، امکان سرقت تمامی ثروت افراد وجود داشته، اما در مناطق شمالی، از آنجا که شغل اصلی مردم کشاورزی بوده، احتمال اینکه تمامی ثروت شخص به سرقت رود، بسیار کم بوده است. بنابراین در مقایسه اهالی این دو منطقه، اهالی شمالی لازم نداشتند بهعنوانی معروف شوند که برای حفظ ثروت خود ایستادگی میکنند و در صورت لزوم میجنگند، در صورتی که برای اهالی جنوبی، شهرت به جنگندگی بسیار لازم بوده تا کسی که به فکر غارت اموال میاُفتد، بتواند از ابتدا عاقبت کار خود را پیشبینی نماید!
اما آنچه فرهنگ فخر را به موضوعی مهم برای اندیشیدن بدل میکند، تداوم آن تا مدتهای طولانی است، حتی زمانی که شرایط بهوجود آمدن آن فرهنگ کاملاً از بین رفته باشد. در بررسی نیزبت نشان داده شد که هنجارهای ویژه فرهنگ فخر در دانشجویان مرد سفیدپوست جنوبی که در دانشگاه میشیگان ثبتنام کرده بودند و نه خود و نه خانوادههایشان، نسلهای زیادی به پرورش گاو نپرداخته بودند، خودنمایی میکند! مثلاً در یکی از آزمایشها، یک همدست آزماینده بهطور اتفاقی به دانشجویان تنه میزد. مردان شمالی اغلب این توهین را نادیده میگرفتند، ولی مردان جنوبی بیشتر برآشفته میشدند و برای رفتار پرخاشگرانه تلافیجویانه اقدام میکردند (علاوه بر مشاهده رفتار عینی، معیارهایی مانند سطح کورتیزل و تستوسترون خون نیز این تفاوت را تأیید میکرد).
نکوهش قربانی (blaming the victim) بدین معنی است که وقتی درد و رنجی به دیگران وارد میشود، فردِ عامل برای کاهش عذاب وجدان، خود را قانع میکند که قربانی لایق چیزی بوده که بر سرش آمده! واقعیت این است که مشاهده درد و رنج دیگران مشکل است، مگر اینکه بتوان راهی برای نکوهش قربانی و انسانیتزُدایی از او پیدا کرد! مکانیزم زیربنایی ناخودآگاه بدین شرح است که اگر به انسان خوبی، بدی کرده باشیم، آنکه مستحق سرزنش است، ما هستیم، ولی اگر قربانی، فرد نالایقی باشد، آنوقت ما کار چندان بدی نکردهایم! پژوهشهای روانشناسی اجتماعی از این پدیده حمایت کرده و بهویژه نشان داده است که هرچه فردِ قربانی انسان بیگناهتر و وارستهتری باشد، تلاش روانی برای نکوهش او بیشتر میشود، تا به این وسیله بیشتر از بار عذاب وجدان کاسته شود، چرا که آسیب وارد کردن به یک انسان شایسته کاری بس غیراخلاقی است! مثلاً در یکی از آزمایشهای این حوزه، شرایطی ترتیب داده شد تا آزمودنیها به فرد بیگناهی آسیب روانی یا بدنی وارد کنند، درصورتیکه آن شخص هیچ آزاری به آزمودنی وارد نکرده بود. در این شرایط آزمودنیها به تحقیر قربانی پرداختند تا خود را متقاعد کنند که او فرد خوبی نیست و بنابراین سزاوار چیزی است که بر سرش آمده!
بیان این مقدمه گریزناپذیر بود تا بهوسیله آن بتوان این دو نوع قتل غیرانسانی و بهویژه تداوم آن را تا قرن 21 بهتر فهمید! کافی است اندکی مکث کنیم تا انبوه انگها و صفتهایی به ذهنمان سرریز شود که برای توصیف سیاهپوستان، و زنانی (و نه مردانی!) بهکار میرود که خواسته یا ناخواسته به روابط جنسی بهغیر از ازدواج مرسوم وارد میشوند. آیا این توصیفها کارکردی جز نکوهش قربانی دارند؟ تلاشی برای بیگناه جلوه دادن عاملان خشونت که اکثریت قدرتمند را تشکیل میدهند (جهانی که در آن تعداد انسانهای بد انگشتشمار باشد، قابلاعتمادتر از جهانی است که تعداد بسیاری از انسانها بد هستند)! تلاش ذهنی ناخودآگاه برای مطمئن کردن خود به اینکه در دنیایی عادل زندگی میکنیم و هر بلایی که سر کسی میآید، نتیجه عملکرد خود اوست! تلاش روانی ناخودآگاه برای اینکه این ترس را از خود دور کنیم، که ممکن است همین بلا سر ما هم بیاید (چون ما برتریم و بنابراین در یک دنیای عادل، چنین بلایی سر ما نمیآید)!
از این موارد افراطی صرفنظر کنیم، در زندگی روزمره خود چقدر پدیده نکوهش قربانی را بهکار میبریم؟ چقدر از واژه «حقش بود» استفاده میکنیم، درصورتی که اگر منصفانه بنگریم و لحظهای خودمان را جای طرف مقابل بگذاریم، ممکن است حقش نبوده باشد! بوق ممتدی که برای چند ثانیه توقفِ بیشترِ راننده جلویی زده میشود و صفتهایی که به او نسبت داده میشود (کودن، از پشت تراکتور آمده ماشین سوار شده! و…) تا این خشونت بوقی توجیه شود! کلاهی که بر سر کسی گذاشته میشود و بهسادگی عبارت «حقش بود، میخواست اینقدر سادهلوح نباشد» بهکار برده میشود! و…
و اما ارتباط فرهنگ فخر با این دو قتل ناموسی و نژادی آشکار است؛ اساساً فرهنگ فخر به معنای فرهنگی است که در آن یک شخص (معمولاً مرد) برای دفاع از شهرت خود، از طریق واکنش نشان دادن به توهین، هتک حرمت و تهدید، احساس اجبار میکند و در اغلب مواقع، واکنش او با خشونت همراه است. فخر را میتوان هرگونه شهرت، احترام، رتبه یا اعتبار در نظر گرفت. قتل فردی که با آبرو و حیثیت خانوادگی بازی کرده است و قتل فردی که (متأسفانه در باورهای قدیم و البته ریشهدار!) از نظر نژادی پایینتر است، میتواند پاکی و برتری ما را اثبات کند. اینکه ما بیدی نیستیم که به این بادها بلرزیم، و اینکه درس عبرتی باشد برای آیندگانی که قرار است پا را از گلیمشان فراتر بگذارند و به آنچه که ما فقط از آن خود میدانیم (خواه بدن یک زن و آبروی خانوادگی، خواه فضا و امکانات مشترک شهری)، تعرض کنند!
همانطور که ابتدای متن اشاره شد، قطعاً اگر بررسی شود، عوامل بیشماری در این دو قتل دخیل است، از عوامل موقتی و گذرا گرفته تا عوامل ریشهدار و فرهنگی. هدف این نوشتار نادیدهگرفتن دیگر عوامل نیست، فقط در قالب این سطور محدود، تلاش شد دو مفهوم به هم مرتبطی که میتواند با دیرپایی این قتلها مرتبط باشد، معرفی شود. در پایان نیز از میان فهرست بیشمار عوامل پیشگیریکننده، باز بهدلیل رعایت اختصار، تنها بر یک عامل تمرکز میشود: تقویت توان همدلی!
فرایند انسانیتزُداییِ (dehumanization) قربانی، میتواند تا حد زیادی درد و رنجی را که در اثر مشاهده درد و رنج دیگران در ما بهوجود میآید، کمرنگ کند. آشغال نامیدن طرف مقابل، مثال آشنایی است! چرا در درگیریها از این نوع واژهها زیاد استفاده میشود؟ یک دلیل میتواند این باشد که ارتکاب اعمال خشونتآمیز علیه یک آشغال، بسیار آسانتر است! آشنایی با این فرایندهای روانی ناخودآگاه ممکن است در پلّه اول درد و رنج ما را زیاد کند، ولی تا این درد و رنج را تاب نیاوریم و به فرایندهای زیربنایی آگاه نشویم، نمیتوانیم با معکوس آن، یعنی همدلی، مأنوس شویم.
پژوهشها نشان داده است هرچه توانایی همدلی در کودکان بیشتر باشد، اعمال پرخاشگرانه در آنها کمتر است. اگر صرفاً یاد بگیریم که خودمان را بهجای طرف مقابل بگذاریم، دنیا را از دریچه چشمان او نیز نگاه کنیم، و متوجه باشیم که او نیز مانند ما میتواند تمامی احساسات و از جمله درد و رنج را تجربه کند، و البته به دلیل انسانبودن خطا کند، پرخاشگری بسیار کاهش خواهد یافت. آموزش توان همدلی، مهارتی است که باید از سالهای ابتدایی زندگی، از طریق خانواده، مهدکودک و دبستان در کودکان نهادینه شود.
اشرفسادات موسوی
روانشناس
کارشناس مؤسسه رحمان
پینوشت: در نوشتن این مطلب از کتاب روانشناسی اجتماعی (تألیف الیوت ارونسون و ترجمه حسین شکرکن) بهره گرفته شده است.
*یادداشت “قتل ناموسی تا قتل نژادی؛ ایران تا آمریکا” در شماره 3738 روزنامه شرق مورخ سهشنبه 20 خرداد 1399 به چاپ رسیده است.