نشست “فرهنگ اعتماد” آبان 1391 با حضور سارا شریعتی در مؤسسه رحمان برگزار شد.
بیش از سی سال پیش، پدرم موضوع انشایی به ما داد: با فقر مبارزه کنیم یا به فقرا کمک کنیم؟ در جامعهی دو قطبی زمان شاهی، جامعهی فقر و غنا، کار و سرمایه، زمانی که به تعبیر آن بازجو، سیاسی شدن به قیمت بلیط اتوبوسی بود که میخریدیم و ما را از شمال شهر به جنوب شهر میرساند و در این جا به جایی جغرافیایی با تضاد طبقاتی فاجعهبار موجود در جامعه آشنا میشدیم، بر میآشوبیدیم، مسالهدار میشدیم و سیاسی.
مسالهی مرکزی جامعه، فقر بود. دریچهای که از خلال حساس کردن بدان، پدری میتوانست فرزندش را به جهان اجتماعی سوق دهد. فقر اجتماعی مسالهی واحد و مرکزی ما بود. اما در آن پرسش، دو گانهی وجود داشت: مبارزه یا امداد؟ مبارزه با فقر یا کمک به فقرا؟ در ادبیات مذهبی دوران ما، از آن تحت عنوان کار حسنی و کار حسینی نام برده میشد. امام حسین مظهر مبارزه بود و امام حسن نماد امداد. دو گانهی آن زمان کار حسنه و کار صالحه بود. کار سیاسی، کار اجتماعی. مبارزهی کلان یا امداد خرد. کوچک برای ما، زیبا نبود و ناخودآگاه میدانستیم که پاسخ “صحیح “به این پرسش، مبارزه با فقر است.
پاسخ به این سوال، تعیین مسیر زندگی بود و نسل ما، نسل “یا این یا آن”. نسل دو راهیهای انتخاب. این پرسش همیشه پرسشی اگزیستانسیل بوده است. پرسشی با لحنی کی یرکه گوردی در رسالهی ناامیدی. پرسش از زندگی. بعدها در زندگی پدرم دیدم که خود، “هم این و هم آن” را انتخاب کرده بود. در عین حال که مشی وی مبارزه با فقر عینی و ذهنی بود اما در محل تولدش در روستا، کار حسنه را با صالحه درآمیخته بود. اما پرسشش، ما را در برابر یک دوگانه قرار میداد. دو راهیای که به تعبیر کی یرکه گورد هر کدام را انتخاب میکردیم، به ناامیدی میرسیدیم، ناامیدیای که بعدها در فهمیدم الزاما بار منفی ندارد و میتواند خود یک مبدا و یک جهش باشد و راه دیگری را در برابرمان بگشاید.
از آن زمان بیش از سی سال گذشته است. سی سالی که در طی آن، مبارزه را انتخاب کردیم و یک دوره مبارزهی انقلابی را از سر گذراندهایم. امروز اما پس از طی این تجربهی انقلابی، مبارزان دیروز به امدادگران بدل شدهاند و از مبارزه با فقر به مطالعهی فقر و کمک به فقرا گرایش یافتهاند. همچنان درگیرمسالهی اجتماعیاند اما به دلایل بسیار از مبارزهی کلان و ریشهای سیاسی به سمت کار اجتماعی گرویدهاند. تحلیل این فرایند، موضوع بحث من نیست. اما فرزند دیروزی که من باشم، امروز خود به مادری بدل شده و بارها خواستم در جایگاه پدرم، دریچهی ورودی پیدا کنم تا این بار فرزندم را به جهان اجتماعی سوق دهم. از خودم میپرسیدم مسالهی مرکزی ما چیست؟ از کجا شروع کنم؟ و بارها دیدم که این تجربه ایست که اگر نگویم تکرار نمیشود اما تکرارش سخت و دشوار است. چرا؟ در پاسخ خام اولیه خواهم گفت که به این دلیل که برای طرح دو گانهی مبارزه یا امداد، پیشفرضی لازم است و آن “دیگری” است. توجه به دیگری. نوعدوستی. داشتن دغدغهی اجتماعی. در حالیکه همه تحقیقات اجتماعی و تجربیات شخصی نشان میداد که آنچه نسل جدید بیش از هر چیز درگیر آن است، به تعبیر فوکو “دغدغهی خود” است نه دیگری. جامعه شناسان از این فرایند تحت عنوان “فردگرایی در جامعه ی مدرن” نام می برند.جامعه ی جدید به تعبیر الیاس، “جامعه ی افراد” است و فرد، خود را در کانون توجهات قرار میدهد. آیندهی من، سرنوشت من. کارمن. بدن من. “من” با تمام هیبتش بازگشته است و “دیگری” را به سایه برده است. عصر امروز، عصر فرد بود و خواست توجه به دیگری، تو را با “در بسته” رو به رو میکرد. آیا این توضیح کافی بود؟ آیا میتوانستم با مفهوم فردگرایی، این در بسته را توضیح دهم. نه! به نظرم کافی نبود. فردگرایی، خودخواهی، توجه صرف به زندگی شخصی به تنهایی توضیحدهندهی رفتار نسل جوان نبود.
در میان نقدهایی که به یکی از مطالب من تحت عنوان “زمان امید یا نسلی که عاشق نمیشود” نوشته شده بود به مفهوم دیگری برخوردم: بیاعتمادی. دوستی نوشته بود: نسل جدید اعتمادش را از نسل دیروز و آرمانهایش، “نسلی که کلهاش زیادی داغ بود” پس گرفته است. ما متهم بودیم به عدم صداقت، به اینکه خود را نقد نکردهایم، به اینکه زندگی را پیش پای آرمانهایمان ذبح کردیم. در نتیجه امروز در ناامیدی یا بیاعتمادی نسل جدید سهیمیم. شریکیم. مسئولیم. مقصریم! بیاعتمایی نه به عنوان مفهومی جایگزین و آلترناتیو فردگرایی. نه! به عنوان مفهومی مکمل یا شاید مبنا. بیاعتمادی نسل جدید به گذشته و گذشتگان. به آینده. به تغییر. به کار جمعی، به “دیگری”. و از این رو برای هر کاری “تضمین” میخواست. بیاعتمادیای که در این پرسشها خود را نشان میداد: شما که کردید، چه شد؟ چه نتیجهای گرفتید؟ چه تضمینی هست که تکرار نشود؟
اعتماد مفهومی ساده، در دسترس، در عین حال بسیار سخت است. آنچه باعث میشود پرسش مبارزه یا امداد، از اساس شرایط امکان نیابد. چرا که انتخاب هر کدام، پیشفرضش انتخاب دیگری است، نه خود. “مبارزه” برای داشتن جامعهای بهتر. “امداد” برای داشتن هم نوعانی توانمندتر. در هر دو حال این دیگری است که اولویت مییابد. بسیاری از تحقیقات در خصوص وضعیت اجتماعی ایران، بیاعتمادی را یکی از مهمترین مشکلات جامعه ایران میدانند. بیاعتمادی به دیگری که باعث در خود خزیدن میشود. بی اعتمادی که عرصه عمومی را خالی میکند و حوزهی خصوصی را فعال میکند. بیاعتمادیای که ما را به تعبیر دوستی “به مجموعهای از نسلهای تکافتاده، یک “جماعت بیهم”، بدل میکند نه یک ملت”، و “خواست با هم بودن” را که به گفته ارنست رنان، تعریف یک ملت است، تکذیب میکند و باعث قطعه قطعه شدن و قبیلهای شدن جامعه میگردد. بیاعتمادی که محصول گذشتههای متفاوت، داستانهای زندگی مختلف و خاطراتی است که “دیگری” در آن نقش متهم را بازی میکند. بیاعتمادی نسل جدید به نسل گذشته، بیاعتمادی جامعه به سیاستمدار، بیاعتمادی مردم به مبارزان، بیاعتمادی مبارزان به یکدیگر. بیاعتمادی که الن پیرفیت، حتی بحران اقتصادی را بدان نسبت میدهد و بحران اقتصاد را بحران اعتماد میداند.
اعتماد را حس امنیت فرد در رابطهاش با خود یا با دیگری تعریف میکنند. حس امنیت در رابطه با دیگری. این مفهوم هم در لغتشناسی از عمد به معنای تکیه کردن به کسی یا جایی است. به معنای اطمینان، خود را به کسی واگذار کردن. در لاتین confaince، به معنای خود را به کسی سپردن است. در تعریف هر دو واژه، دیگری بلافاصله با خود همراه می شود. اعتماد انواعی دارد که واژگانی چون اعتماد به نفس، اعتماد اجتماعی، اعتماد ملی، اعتمادی سیاسی به وجوه مختلف آن اشاره دارند اما اساس اعتماد که به عنوان “اعتماد آغازین و مبنایی” نامگذاری میشود، اعتماد انسان به خداست که به حوزهی امر قدسی، امر دینی تعلق دارد. اعتماد انسان به خدا، حس اطمینان، ایمان. ایمان و اعتماد در لاتین هم ریشهاند. دورکیم ایمان را قبل از هر چیز “از خود درآمدن فرد و فراتر رفتن از وجود خویش” تعریف میکند و کانون حرارتی ایمان و اعتماد را جامعه همنوعان میداند. بر این اساس میتوان “اعتماد اجتماعی” را وجهی از “اعتماد آغازین” که همان ایمان انسان به خداست، دانست. از این روست که زمانی که این ایمان، این اعتماد، این حس امنیت، خدشهدار میشود از صفت تندی چون خیانت نام میبرند. خیانت به اعتماد. خیانت به امید. خیانت به امانت. چرا خیانت؟ چون اعتماد در سطح یک قرارداد اجتماعی نیست که میتواند به هم بخورد و با به هم خوردن آن جریمه شویم. اعتماد یک بار قدسی، دینی و اخلاقی دارد که ضربه زدن به آن با خیانت توصیف میشود.
در فلسفه کسی که به این مفهوم بیشتر پرداخته دریداست و در میان کلاسیکهای جامعهشناسی زیمل در جوامع “جوامع رازآمیز” بدان پرداخته است. زیمل جوامع پیچیدهی امروزی را “جوامع اعتماد” میخواند. اعتماد از نظر زیمل مهمترین شاخص جوامع پیچیده است چرا که ” زندگی بر هزاران پیش شرط بنا شده که فرد به هیچ عنوان نمیتواند مبنای آنها را بشناسد و امتحان کند اما باید آنها را با اعتماد بپذیرد”. بدون اعتماد به خود، خودیها یا به دیگران، غریبهها، جامعه وجود ندارد. ما هر روز فرزندمان را تعقیب نمیکنیم تا ببینیم آیا واقعا به مدرسه یا خیر؟ در خیابان که گم میشویم و از غریبهای آدرس میپرسیم، صحت پاسخش را با دیگری چک نمیکنیم یا برای اطمینان از سلامت غذایی که در رستوران سفارش میدهیم به آشپزخانهاش سر نمیکشیم. اعتماد کردن در نتیجه همچون یک “قرار داد ضمنی”، یک رفتار اخلاقی در جهت به رسمیت شناختن دیگری و زیست مشترک عمل میکند.
تحقیقات و کتب بسیاری در خصوص اعتماد اجتماعی و اعتماد سیاسی نوشته شده است. “جامعه اعتماد” از الن پیرفیت که تز دکترایش “پدیدارشناسی اعتماد” و تز مکملش “ایمان دینی و اعتماد” نام دارد و کتابهایی تحت عنوان “احساس اعتماد” و “جامعهی اعتماد” نوشته است. او در کالژ دو فرانس سخنرانیای تحت عنوان ” معجزهی اقتصاد” ایراد کرد و علت معجزهی اقتصادی را نه کار، نه منابع طبیعی و نه سرمایه، بلکه اعتماد دانست. پیرفیت میپرسد: چه چیزی رشد را ممکن میکند؟ از زمان آدام اسمیت، مارکس، وبر و… همه در مورد علل ثروت جوامع پرسیدهاند و بر نقش عوامل مادی تاکید کردهاند. پرفیت میگوید اما کمتر به مانتالیته، ذهنیات و خلق و خو و رفتار افراد توجه کردهاند. او با مطالعه تاریخ مسیحیت نشان میدهد که در این تاریخ، آنچه وی “اتوس اعتماد” مینامد، امکان خلاقیت، تحرک، رقابت و ابتکار عمل عقلانی و مسئول را فراهم آورده است. با همین عنوان کتاب دیگری هم تحت عنوان “جامعهی بیاعتمادی” از جانب که یان الگان و پییر کاهوک انتشار یافته است. از سالهای 1990 تحقیقات کمی بسیاری نیز برای سنجش اعتماد و بیاعتمادی در جوامع مدرن انجام شده است. نتیجه این آمار نشان میدهد که کشورهای اسکاندیناوی از اعتماد بیشتری برخوردارند و بیاعتمادی ربط مستقیم با رفتار غیرمدنی دارد.
تحلیل ریشهی بیاعتمادی اجتماعی که در ایران از آن نام بردم، خود محتاج پژوهش مفصلی است. در اینجا من با توجه به زمان بحث، به یک طرح مساله اکتفا میکنم. اما میتوان پرسید که ریشههای این بیاعتمادی در کجاست؟ از چه زمانی شروع شده و نشانههای آن کدام است؟ در میان جوانان، این حس “عدم تعلق” که مبنای مهاجرتهای وسیع است، در میان روشنفکران، این گرایش به “حداقلی کردن” که خود را در همه حوزهها نشان میدهد: اقلی کردن دین، کم هزینه کردن سیاست، بیخطر کردن فرهنگ، تفریحی کردن هنر و… در میان مردم، این وسواس حفظ کردن “داشتهها” و محول کردن “کمبودها” به آیندهای که بیشتر میل دارد منتظرش باشد تا اینکه آن را بسازد، از کجاست؟ آیا اینها ریشه در بیاعتمادی به آینده و به تغییر ندارد؟ اینکه یاد گرفتهایم که از آینده بترسیم به جای آنکه آن را بسازیم، این “تئوری بقا” که چشم ترسخوردهی ما را نسبت به هر کنش جمعیای، نسبت به هر دیگریای بدگمان میسازد در کجا ریشه دارد؟ دوستی به من میگفت: “میترسم باز پشتم را خالی کنند، خودم بمانم و خودم”. خودم یکبار گفتم: ترجیح میدهم با طناب خودم به چاه بروم تا پشت پرچم دیگری. از دیگری ترسخوردهایم. دیگری متهم. دیگری که در آن سالها با ما نبود، در برابرمان بود. دیگری ای که در این سالها، تنهایمان میگذارد. اینست که “به من چه؟”، “به توچه؟”، ترجیعبند حرفها میشود و “راز بقا”ی مت بدل میشود. “قاصد تجربههای همه تلخ “امید” به ما میگوید که این دیگری غریبه، با وعدههایش و امیدهایش، “دروغ است و فریب.” این بیاعتمادی اجتماعی اما خود، برگردانی از بیاعتمادی سیاسی نیز هست. بیاعتمادیای که از جانب مسئولین به یک سیاست و به یک علم حکومتی بدل شده است. جامعه ما را به جامعهی انظباطی بدل کرده و سیاست نظارت هر چه بیشتر را به جای سیاست اعتماد نشانده است.
اشاره کردم که تحقیق در خصوص ریشههای این بیاعتمادی، محتاج پژوهش مفصلی است اما من صرفا به سه عامل که به شکلی خام احساس میشود در این بیاعتمادی اجتماعی نقش مهمی دارند، اشاره میکنم. نخست تاریخ. تاریخ گسستهای ما. تاریخی که تحولات ما را نه به شکل پیوسته، انباشته و پایدار بلکه هر بار به یک گسست، یک انقطاع و یک شوک کرده است. این تاریخ، وجه ناگفته و نانوشته هم دارد که همان حافظهی جمعی ما و خاطرات شخصی ماست. حافظههایی منقطع، متکثر. حافظههایی که اغلب در کتب تاریخمان راه نیافتهاند. گاه حافظهای فراموش شدهاند، حافظهای که دیگر به یاد نمیآوریم اما به شکل ناخودآگاه در رفتار اجتماعیمان بروز پیدا میکنند. گاه حافظهای ممنوعاند و در این حال، به شکل یک زخم درمان نشده در خاطراتمان هست و به مناسبتی، هر از چندی به خونریزی میافتد. این حافظههای دوست و دشمن ساز، که جامعه را دو قطبی میکند و “ما”ی اجتماعی را خدشهدار میسازد. دومین عامل سیاست است. سیاست که ما را ترس خورده کرده. سیاست پر هزینه. سیاستی که پدر را وا میدارد به فرزندش وصیت کند وارد کار سیاسی نشود. سیاستی که والدین به فرزندانشان نصیحت میکنند از آن پرهیز کند. سیاستی که در فرهنگ عامه ما میگویند پدر مادر ندارد و بیاخلاق است و ناامنی و بیاعتمادی ایجاد میکند. سیاستی که به طور تاریخی در جوامع ما با استبداد عجین شده و بسیاری از پژوهشگران آن را ذات جوامع شرقی، آسیایی یا جنوب میدانند. و دین. گفتم که اعتماد آغازین و مبنایی به حوزه ی دین و امر قدسی تعلق دارد. یکی از دلایل این تحولات را نیز می بایست در تغییر جایگاه دین در جامعه جستجو کرد. دینی که اگر دو گانه ی توکویلی “اقتدار” یا “پایداری” را مبنا قرار دهیم، اقتدار را انتخاب کرده است و سرنوشت خود را نه با نهاد خانواده که با نهاد قدرت پیوند زده است. در این حال، طبیعی است که در کانون مسائل اجتماعی ایران قرار گیرد و به عنوان یک هدف، یکcible، شناسایی شود و نشانه گرفته شود. این دین به افراط برون گرا، سیاسی شده و دنیوی شده، دین را با کاستی وجه درون گرایانه، معنوی و به تعبیر مهندس بازرگان، وجه “خدا و آخرت”ی روبرو کرده است. (سخنرانی مهندس بازرگان تحت عنوان “هدف انبیا: خدا و آخرت” از نظر من بر مبنای چنین تحلیلی بود و هشداری نسبت به افراط در دنیوی و سیاسی کردن دین، نه چرخش و تجدید نظر در افکار کسی که خود نظریه پرداز دین اجتماعی بود). تقاضای معنویتی که دیگر در این دین به افراط دنیوی شده تامین نمی شود، در مواجهه با عرضه ی سخاوتمند آنچه تحت عنوان “معنویت های جدید” و”عرفان های نوظهور” می خوانند، قرار می گیرد و از آن استقبال می شود. در نتیجه می توان گفت که تاریخ، سیاست و دین هر کدام به نحوی در مزمن کردن این بی اعتمادی ریشه دار سهیم بوده اند.
اما چگونه می توان این اعتماد رخت بر بسته را به جامعه ما بازگرداند؟
در سالهای چهل، سالهایی که مبارزان سیاسی می خواستند بعد از دوره ی نهضت ملی، تشکلات را اینبار با مشی ای قهرآمیز بازسازی کنند، به این نتیجه رسیدند که مردم بعد از آنچه، به غلط یا درست، “خیانت حزب توده” می نامیدند، نسبت به هر گونه فعالیت سیاسی بدگمانند، در نتیجه برای جلب اعتماد مردم باید خون داد و فدا کرد. خون و فدا ، راه حل مبارزان سیاسی دهه چهل و پنجاه بود برای بازگرداندن اعتماد مردم. شریعتی اما در ان زمان می گفت که ای کاش به جای شهیدانی دیگر، ما به سراغ آگاهی بخش می رفتیم، که مردم ما بیش از هر چیز به آگاهی نیازمندند.
راه حل ما چیست؟ اعتماد اجتماعی را، اعتماد به دیگری را چگونه می توان باز گرداند؟ پرسش، پرسش کلانی است و طبیعتا نسخه از قبل پیچیده نداریم. یکی از الگوها سیاست است. در سیاست، زمانیکه قوه مقننه، وکلای مجلس نسبت به قوه مجریه، رئیس جمهور یا وزرای کابینه در موارد مشخصی بی اعتماد می شوند، استیضاحش میکنند. از او می خواهند توضیح دهد و پس از توضیح به او رای اعتماد یا عدم اعتماد می دهند. آیا راه حل بی اعتمادی ما، استیضاح عمومی است. یکدیگر را به پرسش گرفتن و توضیح خواستن؟ آیا گفت و گو، چاره ی دردهای ماست؟ این اولین پاسخی بود که به ذهنم می رسید. ما نیازمند رای اعتماد به هم بودیم واین رای تنها پس از گفت و گویی ملی و همگانی ممکن می شد.
دیشب اما نمایش “خدای کشتار” یاسمینا رضا را در تئاتر شهر دیدم. ماجرای دو خانواده که دو فرزندشان با هم درگیر شده بودند و بزرگان میخواستند بر سر درگیری کودکان، به شکلی کاملا متمدنانه و روشنفکرانه گفتوگو کنند و ماجرا را حل کنند. اما هر چه گفتوگو بیشتر طول میکشید، وضع وخیمتر میشد و در نهایت، درگیری از دو فرزند خانواده به والدین و به متن خانوادهها نیز گسترش پیدا کرد. ظاهرا راه حل گفتوگو نبود. خدای کشتار در درون هر کدام از بازیگران خفته بود و به مناسبت این گفتوگو بیدار شده بود و بیداد میکرد. فکر کردم ما به “رای اعتماد” نیاز نداریم. این رای در یک یا چند جلسه استیضاح صادر نخواهد شد. رای، کار سیاست است و دادگاه و داوری و در حالیکه هر کسی در موضع دادستان یا متهم قرار گیرد، گفتوگو به جدل منجر میشود و به دورتر شدن هر چه بیشتر فاصلهها.
ما به رای اعتماد نیاز نداریم به “فرهنگ اعتماد” نیازمندیم. فرهنگی که همچون کشاورزی که معنای دیگر کلمهی فرهنگ ( culture) در لاتین است و مبنای تمدن انسانی، نیازمند شخم است، کشت و کار و آبیاری و پرورش. و برای برداشت محصول، به صبر. ما به کار عمیق و زمان درازمدت نیازمندیم تا بتوانیم در ایجاد و پرورش فرهنگ اعتماد مشارکت کنیم. خواهید گفت فرهنگ امداد است یا مبارزه؟ اولین پاسخ اینست: “هم این و هم آن”، هم این و هم آنی که در نهایت راهگشای مسیر “دیگری” ست.
*** متن نشست “فرهنگ اعتماد” در ششمین پیششماره داخلی به چاپ رسیده است.